موضوع: "داستانهای خواندنی"

بايد بگويند اين صداي انقلاب اسلامي ايران است

آيت الله محمد آلاسحاق نقل كرده است كه در روزهاي اول پيروزي كه تازه راديو وتلويرزيون را فتح كرده بوديم گوينده ها از طريق صدا

وسيما اعلان مي كردند:اين صداي انقلاب راستين ايران است ما خوشحال بوديم ؛زيرا راديويي كه

مرتب  سخن از شاهنشاه مي گفت ،حالاحرف از انقلاب راستين ملت ايران ميزند .اصلا به فكرمان

نمي رسيد كه اين عبارت غلط است ؛ولي امام خميني رحمه الله عليه مارا خواستندوبا قاطعيت

فرمودند:«اين انحراف است بايد بگويند صداي انقلاب اسلامي»به ما فرمودند«:مي فرستيد وخودتان

هم مي رويد ويك نفر از خودتان آنجا ميگذاريد حتي اگر درگيري هم شد اگر تعداد زيادي هم كشته

شدند،مانعي ندارد .آنجا را تصرف كنيد تا درخط انقلاب اسلامي حركت كنند »

به همين جهت بنده وآقاي مطهري وبهشتي وبعضي از دوستان ديگر مأمور شديم كه به آنجا برويم وكار را اصلاح كنيم .

اين هوشياري وتوجه امام (ره)به حفظ خط  وجهت انقلاب،براي حيات وتداوم انقلاب خيلي مهم بود


ماهنامه شميم ياس شماره 123

خداوند حجاب را از جنس محبت آفريد

داستان خلقت:

“و خداوند انسان را نیمی از جنس مرد و نیمی از جنس زن آفرید و فرمود: فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ …” آن

هنگام که حضرت حق، روح اشرف مخلوقات را در کالبد این آفریده‌ی شگرف می‌دمید، به هر نیم موهبتهایی بخشید و هر کدام

را نسبت به دیگری نیازمند نمود. فرشتگان درگاه الهی مأمور شدند به این‌که خاک خلقت زن را بیشتر غربال کنند تا نرمی وجود

او بیشتر شود. اما برای مرد اینچنین نبود، چون مرد باید با زبری روزگار روبرو می‌شد و اندکی ضمختی در وجودش لازم بود.

باری تعالی زن را ریحانه خلق کرد و مرد را عماد. زن را گلی برای مرد و مرد را ساقه‌ای برای زن آفرید. زن به مرد جلال و

شکوه بخشید و مرد به زن راست‌قامتی و ایستادگی؛ و هر دو مایه‌ی آرامش هم شدند. زن رنگ شد و عطر شد تا مرد خواستنی و

دیدنی شود و مرد خار شد و ریشه شد تا زن از گزند باد و بید در امان باشد. زن جلوه‌ی احساس شد و مرد نماد اقتدار. آنچه که

از موهبت حیا و عفت و حجب در کاسه‌ی دل زن ریخته شد بیش از مرد بود. به درون رگ مرد نیز رشک و تعصب و غیرت

تزریق شد. محبت، عشق، دلدادگی، وفاداری، زیبادوستی و پاکدامنی نیز بین هر دو نیمه وجود بشر به یکسان تقسیم شد. زن در

کلاس صبر و ناز و انتظار شاگرد اول شد و مرد در کلاس تمنّا و نیاز و تلاش برای وصال. زن آموخت که چگونه دل برباید و

مرد آموخت که چگونه دل به دست آرد. بشر موجود شریفی بود. رشد و تربیت این شرافت به زن سپرده شد و صیانت و حمایت

از آن به مرد. انسان معصوم بود. عصمت در درون زن رشد یافت و مرد نگهبان خدا برای حفظ این معصومیت گماشته شد. پس

از خلق بشر، هر آنچه که رحمان آفرید از جنس محبت بود. از جنس عشق، از جنس زیبایی. آدمی آموخت که نیم خود را با این

محبت و مهر می‌تواند به نیم دیگر پیوند زند. بشر فهمید که کمال از جنس مهربانی است و کامل بودن جز با عشق حاصل

نمی‌شود. اما مرد عصیانگر بود و سرکش. نگاه به هر سو داشت و میل به کشف و ادارک. پس حجاب چشم بر او واجب شد تا

نگاهش فقط به سوی محبوب خود باشد. زن نیز چون لطیف بود و زیبا، میل به خودآرایی و نمایانگری داشت. پس حجاب تن بر

او واجب شد تا گرفتار تبرج نشود. این شد که خداوند اول بار حجاب چشم را به سوی مرد نازل کرد و سپس حجاب تن را برای

زن آفرید. حجاب نیز آفرینشی از جنس محبت بود، چون با حجاب تمنای مرد از زن بیش از پیش شد. مرد خواهان آن چیزی بود

که سهل‌الوصول نباشد و پوشیدگی زن را دوست می‌داشت. برای مرد آن چیزی ارزشمند بود که با تلاش و کوشش به دست آید.

با حجاب، متانت زن نیز بیش از پیش شد. چون زن خواهان خواهش مرد بود و حجاب باعث می‌شد که زن خواستگار پیدا کند و

خواستنی شود. زن دانست که رمز برتری جسم ظریف او بر درشتی هیبت مرد، نگاه متین است و اخم ابرو و کلام با صلابت.

مرد نیز پی برد که راه ورود به قلب صاحب این متانت و سرسنگینی و صلابت، کرنش است و محبت و خواهش. زن آموخت که

باید به راحتی دست‌یافتنی نباشد، همچون مروارید درون صدف؛ و مرد فهمید که برای وصال به گوهر وجود محبوب،

دست‌درازی بی‌فایده است و اجازه و مراعات و طلب لازم است. زن فهمید که سر سرکش مرد را با حجب می‌توان به سوی خود

گرداند و مرد فهمید که حجاب نشانه علقه و مهر و وفای زن به اوست. حجاب اینگونه رمز شکل‌گیری محبت بین زن و مرد شد.

با حجاب، زن فهمید که جایگاه او در نظام هستی، مطلوب و محبوب و معشوق است و مرد فهمید که آفرینش برای او حکم طالب

و مایل و عاشق رقم زده است. اینگونه بود که در جنت‌المأوی زن ارزشمند شد و مرد قدردان. اینگونه بود که در بهشت عدن،

زن لایق مادر شدن گشت و ام‌البشر نام‌گرفت و مرد سعادت حامی‌بودن، پشتوانه بودن و تکیه‌گاه بودن پیدا کرد تا از

مادرانگی‌های زن مراقبت نماید. حجاب بود که مرد را از تعهد زن به زندگی آگاه نمود، زن را از وفاداری مرد به عهد خود

مطمئن ساخت و پیوند زن و مرد را محکم کرد.

 

منبع:http://www.ahl-ul-bayt.org/fa

 

 

مو رچه گفت لباس اهل مصيبت بايد سياه باشد

نوشته اندكه:كه حضرت سليمان چون از زمين مورچه معروف عبور فرمود بشنيدكه سلطان مورچه ها

به زير دستان خود گفت كه داخل خانه ها شويد كه سليمان ولشكريانش مبادا شما را پايمال نمايند

پس حضرت مورچه را احضار نمود وسلام كرد  ومورچه در جواب گفت :

عليك السلام  گفت ايها الفاني المشتغل بملك الفاني 

پس از آن گفت :اي سليمان آيا چنين گمان مي كني كه براي شما است كه مردم را امر ونهي مي

كني ،من مور ضعيفي هستم وحال آنكه چهل هزار امير دارم كه در تخت فرماندهي هر يك از آنها چهل

صف از مورچه است كه هر صفي از آنها از مغرب تا مشرق است .

حضرت سليمان پرسيد :چرا لباس سياه پوشيده ايد.

گفت :چون دنيا دار مصيب است ،پس لباس اهل مصيبت بايد سياه باشد .

حضرت پرسيد:اين بر آمدگي در ميان بدنتان چيست ؟

مورچه گفت اين كمر بند خدمت وطوق عبوديت است .

فرمود چرا از مردم گريزان هستيد ؟

مورچه گفت:مردم نوعا در غفلت اند ودوري از غافلان بهتر است .

حضرت فرمود چرا عريانيد؟

مورچه گفت همين طور دنيا آمده ايم وهمين طور از دنيا خواهيم رفت .

حضرت فرمود چند دانه از خوراكي ها بر مي داريد ؟مورچه گفت يك يا دو دانه 

فرمود چرا بيش تر بر نمي داريد ؟

مورچه گفت:چون ما مسافريم وهرچه مسافر بارش سبك تر باشد از براي او بهتر است

 


منبع :داستان هايي از 25 پيامبر

 


كرم گفت :خدا به ياد من است

زمانيكه موسي از طرف خدا وند براي رفتن به سوي فرعون ودعوت او به خدا پرستي

مامور  شد موسي كه احساس خطر كرد به خدا عرض كرد پروردگارا چه كسي

از خانواده من سرپرستي خواهد كرد ؟خداوند فرمود اي موسي عصايت را به  زمين بزن

 موسي عصايش را به سنگ زدوآن سنگ شكافته شد واز درون ان سنگي ديگر نمايان

شد او دوباره عصايش را به آن سنگ زد وان نيزشكافته شدوسنگي ديگر نمايان شد بار

سوم نيز موسي اينكار را انجام  داد اين بار  با شكافته شدن سنگ موسي كرمي را

درون  آن  ديد كه چيزي به دهان گرفته وآن را مي خورد.

پرده هاي حجاب از گوش كموسي كنار رفت وشنيد كه ان كرم مي گويد:

«سبحان من يراني ويسمع وكلامي ويعرف مكاني ويذكر ني ولا ينساني»

پاك ومنزه است آن خداوندي كه مرا ميبيند وسخن  مرا مي شنود وبه جايگاه من  آگاه

است وبياد من هست ومرا فراموش نمي  كند .

پس موسي دريافت كه خداوند عهده دار رزق وروزي بندگان است وبا توكل بر او كارها سامان مي يابد.    


 

                                                                   

راز خوشبختی

داستان راز خوشبختی و پند سوم گنجشک

 


داستان,داستان های آموزنده,داستانهای جذاب

حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت:

در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون

گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی

انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و برشاخ

آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده وهمه

را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهايت را


بگوگنجشک گفت :پند اول آن است که آنچه از دستت رفت بر آن افسوس مخور؛ زیرا اگر آن نعمت

حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچگاه زایل نمى شد. پند دوم آن که سخن محال باور مکن و از آن در

درگذر .

مردچون این دو پند و نصیحت را از گنجشک شنید طبق وعده، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک

پرکشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى کرد.


مرد گفت: پند و نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: اى مرد نادان، زیان کردى! در شکم من

دوگوهر گرانبهاست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى

دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى کردى.


مرد، از افسوس و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و خود را ناسزا مى

گفت. به گنجشک گفت اگر پیش من برگردی تو را عزیز می دارم و دانه و آب فراوان به تو می دهم.


گنجشک گفت من رفتم، منتظر پند سوم مباش!


مرد رو به گنجشک کرد و گفت : تو وعده دادی و حالا آخرین پندت را بگو.


گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف

دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و

ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن

دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت

نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید

شد.